سایت خبری طلوع گناباد

سلام لطفا با آدرس جدیدwww.abas90.irوارد سایت شوید از بازدید شما صمیمانه متشکریم

سلام قبل از خواندن مطالب خواستم بگم که خانم زهرا داستانی با بنده نسبت فامیلی داره
زهرا داستانیدستم در بازی والیبال آسیب دیده بود و باید فکری به حالش می کردم. به پیشنهاد چند تن از دوستان به سراغ خانمی رفتم که می گفتند در جا انداختن و درمان دردهای استخوانی سالهاست که به صورت تجربی کار می کند و تبحر دارد، ساعت از 6 بعدازظهر گذشته بود و هوا کاملن تاریک بود و به دنبال آدرسی که داشتیم با دوستان خانه اش را در یکی از کوچه های نوقاب پیدا کردیم ، که زن در را باز کرد. آنقدر که فکر می کردم پیر نبود، چهره اش شادابی خاص خودش را داشت چیزی که کمتر در صورت هم سن و سالانش دیده بودم با خنده و گشاده رویی به داخل منزل دعوتمان کرد،
هوا تاریک بود و خیلی هم قصد توجه به اطراف را نداشتم، قصدم درمان درد بود و فکرش را نکرده بودم بخواهم در موردش بنویسم، اما تابی گه توی حیاط از درخت آویزان بود خیلی زود به چشم پسرم آمد اما سردی هوا نگذاشت خوشحالیش ادامه پیدا کند، داخل رفتیم از یک سالن کوچک گذشتیم و در اتاقی که از تمیزی و مرتبی جلب توجه می کرد، نشستیم.
زن تازه از سفر کربلا برگشته بود، دوستم موضوع دستم را گفت و او خیلی هم سریع کارش را شروع کرد، دستم را ماساژ می داد و می کشید، من تا مغز استخوانم درد می کرد و پسرم به جای من گریه می کرد. چند دقیقه بعد کارش تمام شد، به پیشنهاد دوستان فکر کردیم در مورد کارش و این که چگونه در این کار تبحر پیدا کرده سوالاتی بپرسیم .
صحبت با معرفی شروع شد، زهرا داستانی هستم متولد سال 1333در روستای بهاباد و در حال حاضر 57 سال سن دارم و 37 سال است که به این کار مشغولم آن موقع ها گوسفند داشتیم و یک وقتی که پای گوسفندها ضرب می دید و یا از جا در می رفت، جا می انداختم و با کارتن می بستم اما زیاد مطمئن نبودم که می توانم این کار را برای آدم ها هم انجام دهم تا اینکه یک روز یک کبوتر را که توی حیاط خانیمان افتاده بود، پسرم آورد ، بالش شکسته بود و نمی توانست پرواز کند. بالش را توی دستم باز کردم و آن طور که فکر می کردم درست است، جا انداختم و بستم. مدتی هم از کبوتر نگهداری کردیم تا اینکه حالش خوب شد و توانست پرواز کند. بعد از آن برای مردم هم تا جایی که بتوانم این کار را انجام می دهم و خدا رو شکر تا به حال درد خیلی ها را درمان کرده ام .
چطور متوجه دررفتگی و علت اصلی درد می شوید؟
این سوالی بود که خانم ملازاده در ادامه صحبت هایمان پرسید و خانم داستانی در موردش گفت من استخوان مردم را لمس می کنم و متوجه می شوم که مثلا کدام بند یا استخوان جابه جا شده، ماساژ می دهم و می کشم طوری که سر جایش قرار می گیرد بعد هم با روغن چرب می کنم. خودشان هم باید یک مدتی مواظبت کنند.
این ها تقریبا اصل حرف های خانم داستانی در مورد کارش بود. بعد او چند مثال و مصداق از کسانی که به او مراجعه کرده بودند و درمان شده بودند را گفت. اما چیزی که در این دیدار خیلی برایم جالب بود سرگذشت خانم داستانی جدا از کارش بود،داستانی که شاید قسمت های تکراری زیادی داشته باشد اما مهم نگاه این زن 57 ساله بود که شاید تکراری در این زمانه نداشته باشد.
بچه بودم و خیلی دوست داشتم درس بخوانم اما نشد.تقصیر روحانی های آن زمان بود،یادم هست شیخ دهمان می گفت؛(خدارا شکر ما توی بهاباد دختر مدرسه ای نداریم) انگار گناه دارد و پدر و مادرها نمی گذاشتند دخترهایشان درس بخوانند،پدر و مادر من هم نگذاشتند.مادرم وقتی ده دوازده ساله بودم مرد و من ماندم با 7   خواهر و برادر کوچک.
15 سالم که بود با شوهرم ازدواج کردم یک مرد 57 ساله از نوقاب که قبلآ زنش مرده بود،اینطوری شد که به نوقاب آمدم.شوهرم 5 سال پیش بعد از 32 سال زندگی مشترک فوت کرد،از اولی که ازدواج کردیم هم مریض بود و نمی توانست کار کند، آدم پولداری هم نبود و همه خرج زندگی خودم و 2 فرزندم را توی این سالها خودم در آوردم،قالیبافی،گلدوزی،لحاف دوزی،گوسفنداری و خلاصه همه کارهایی که می توانستم انجام دادم و بچه هایم را بزرگ کردم،یک پسرو یک دختر دارم که هر دو تایشان کارمند هستند و زندگی خوبی هم دارند.
+چطور شد که اینطور ازدواج کردید،پدرت مجبورت کرد؟
نمی دانم چطور شد،فکر می کنم قسمت اینطور بود خدا می خواست که من اینطوری ازدواج کنم.گله ای هم ندارم شوهرم از اول مریض بود اما چند سال بعد سکته کرد و مثل یک بچه مجبور بودم از او هم مراقبت کنم اما هیچ منتی توی زندگی به خاطرش نداشتم و هیچ وقت هم آن خدا بیامرز را سرزنش نکردم،تواناییش همینقدر بود.
+هیچ وقت فکر نکردی که با وجود توانایی هایی که داری و اینکه خودت می توانی خودت و بچه هایت را اداره کنی،طلاق بگیری؟
هیچ وقت به این موضوع فکر نکردم.قسمتم این بود.خودم تلاش می کردم که خوشحال باشم و احساس خوشبختی می کردم.یکبار یادم هست که مردم برای پدر و برادرهایم خبر برده بودند که زهرا توی زندگیش اذیت می شود،مریض شده بودم وکمی بی حال بودم .پدر و برادرهایم آمدند که من را ببرند خانه.شوهرم آمد،گریه می کرد و گفت:پدرت می خواهد طلاقت را بگیرد، گفتم من زن تو هستم و هیچ کس نمی تواند ما را از هم جدا کند ،به پدرم هم گفتم و با آنها نرفتم و توی زندگیم امیدم به خدا بود ،کار می کردم تا محتاج کسی نباشم،خدا را شکر هر چیزی را که آرزو داشتم هم بدست آوردم.
+الان هم کار می کنید؟
مگر می شود که آدم بیکار باشد.الان هم مثل قبل کار می کنم یک گاو دارم و خودم هر روز می روم سرِزمین ها و علوفه می آورم،گاو می دوشم،اگر کسی لحاف دوزی هم داشته باشد انجام می دهم،برای دخترهایی که می خواهند عروس شوند لحاف و تشک درست می کنم برای کسانیکه وضع مالی خوبی ندارند مجانی کار می کنم،اینکه آدم بتواند به دیگران کمک کند لذت خیلی خوبیست و همیشه از خدا می خواهم که به من چنین توانایی بدهد .
خانم دوستدار که در این مصاحبه همراهمان است به گلدانهای پشت پنجره اشاره می کند و می پرسد: خودتان از گلدانها مراقبت می کنید؟
بله، خیلی به گل و گیاه علاقه دارم ، توی حیاط هم انواع سبزی و گل کاشته ام ، من با این گل و گیاهان خرف می زنم با گاوم هم حرف می زنم فکر می کنم حیوانات و گیاهان می فهمند.
همه حرفهایش را با خوشحالی می گوید حتی وقتی در مورد روزهای سخت گذشته حرف نمی زند.بغضی توی صحبت هایش نیست بلکه امید است و زندگی.می گوید کار کردن آدم را جوان می کند.جوانهای امروزی که معتاد می شوند و مریض هستند به خاطر این است که کار نمی کنند.فکر می کنند حتما باید پشت میز بنشیند و پول هم از آسمان می ریزد اینطوری خودشان را از بین می برند.
+به نظر شما در مورد کار کردن زنان و مردان چه تفاوت هایی وجود دارد؟
از قدیم گفته اند؛زَنَ کارَ،مَردَ کاره،تا بگردَ روزِگارَ،به نظر من فرقی نمی کند نباید بگوییم مرد چون مرد است باید بیاورد و زن چون زن است باید خرج کند بلکه من همیشه گفته ام زندگی روی یک دست نمی چرخد و اگر زنان در امور زندگی همکاری نکنند موفقیتی که باید به دست نمی آید.
 آرزوی زندگیتان چیست ؟
آرزویی ندارم ، به هرچه که می خواستم در زندگی رسیده ام سفر مکه ، کربلا ، سوریه ، مشهد قم وهرچیز دیگری که می خواستم فقط امیدوارم گناهکار از دنیا نروم .
نگاهتان به مرگ چیست ؟
مرگ حق است و برای همه هم یک روز اتفاق می افتد ، کفنم را هم خریده ام و هر سال عید غدیر می پوشم و خیلی سبک می شوم .
اگر پول زیادی داشته باشید چکار می کنید ؟
آنهایی که آرزو دارند و نمی توانند به مکه و کربلا بروند را به آرزویشان می رسانم.
چطور با وجود نداری به همه آرزوهایتان رسیده اید؟
هیچ وقت فکر نکردم که نمی شود ،فکر نکردم که نمی توانم و برای همین هم رسیدن به خواسته هایم در زندگی خیلی برایم سخت نبود چون تلاش می کردم و آنچه می خواستم برایم بدست آمد.
در آخر چه حرفی دارید؟
امیدوارم همه جوانها خوشبخت شوند و به آرزوهایشان برسند.
لبخندش پر از امید و رضایتمندیست و فکر می کنم خوشبخت ترین آدمیست که تا به حال دیده ام، پرده های صورتی ، لباس بنفش خوش رنگی که پوشیده و یک نگاه پر از خوشحالی بدرقه مان می کنند و من و همراهانم به توانایی زهرا داستانی قبطه می خوریم ، توانایی احساس خوشبختی در میان همه چیزهایی که داریم .
 

زهرا داستانی

زها داستانی


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نویسنده: عباسعلی قنبری ׀ تاریخ: چهار شنبه 28 دی 1390برچسب:, ׀ موضوع: <-CategoryName-> ׀

CopyRight| 2009 , abas90.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com